خیلی نگذشته بود از آن موقع که دخترها را زنده به گور میکردند. چند سال گذشته بود مگر از اینکه وقتی خبر تولد دختری را میدادند ، به پدرش، به مردی - مثل همین مردهایی که این روزها همپای شما راه میروند و نگاه ناپاک و هرزشان آتش به جان نازنینتان میزند- سیاه بشود از شدت عصبانیت؟ ظلّ وجهه مسودّا و هو کظیم... این عربهای جاهلیت مطلق چه میفهمیدند دختر یعنی چه؟ چه میفهمیدند آنهمه لطافت غریب را در یک وجود نحیف؟ این آیهها را این روزها که میخوانم جانم آنش میگیرد بانو. این مردهای همراه شما از همین جنس هستند. از همین ظل وجهه مسودّاً... آنهم با کاروانی که انگار بارِ مروارید میبرََََد. حیف بدون صدف. دختران حرم رسول، دختران حریم عفاف... ای وای بر من.
گاهی فکر میکنم حیف شما و مادرتان بود برای آن روزگار و آن مردم. که بیایید و با بودنتان همه آن چارچوب ها و باورها از زن را بشکنید. یک آیینه تمام نمای خلقت زن بشوید برای مردمی که نمیفهمیدند. که حالا بعد چهارده قرن هنوز هم من هرچه سرم را بالا میگیرم، قدم نمیرسد همه بلندای شخصیت شما را ببینم. حیف آن همه فهم و معرفت بانو، کاش برای همین زنان کوفه درس تفسیر نگفته بودید. که وقتی توی کوفه خطبه خواندید، اشکهای آن پیرمرد جاری بشود و برایتان شعر بگوید که؛ این خانواده همهشان یک جور دیگرند. این دختر همان پدر است. راست میگفت. شما همهتان یک جور دیگرید. بزرگ و کوچکتان...
شما به کجا متصلید بانو؟ که نمیشکنید؟ که فرو نمیافتید؟ که عصر روز دهم زمین و آسمان به شما تکیه کرد و ایستاد؟ که شمر با دست و پای خونی از گودال بیرون آمد و سری را به دست خولی سپرد، که آتش از سر و روی خیمهها بالا رفت، که صدای استغاثه بچّهها بلند شد، که آن سوار سنگدلِ بیمقدار برای بردن گوشواره، گوش فاطمه را شکافت و دل کوچکش را لرزاند و زهرهاش را آب کرد، که در منزل نصیبین، علی، از فرط بیماری، با غل و زنجیر از مرکب افتاد، که زنی از شما، به ضربه تازیانه کودکش سقط شد، که در منزل عسقلان، دخترکی زیر دست و پای شتر افتاد، که در کوفه و شام، نگاه هرزِ هرزگان و نامحرمان چنگ بر دل دختران حرم رسول زد، که در مجلس شراب... که همه این صحنهها را دیدید و زانوانتان سست نشد؟ که راست، ایستادید و خطبه خواندید، با بلاغتی که نفس جماعت توی سینهشان حبس شد، که مناظرهتان با یزید و عبیدالله، رسوایشان کرد، که... برای من، شما تجلی این آیهاید بانو، انگار این آیه را جبرییل برای شما آورده باشد، که شما به این آیه تکیه کنید و همه آن چهل و چند روز بایستید؛
بسم الله الرحمن الرحیم
و لربّک فاصبر
یکی از همین شب ها بیایید و من را از این قالبها بیرون بیاورید، بیایید و راه را نشانم بدهید. برای همه زندگیام. برای همه روزهای حیات زنانه ومادرانه ام . نشان به نشان آن روز که نیمهجان از پلههای تل آمدم بالا و زخمهایم را نشانتان دادم، که مرهم گذاشتید، که تا غروب خودم را به چادرتان، به آغوش گرمتان، سپردم و گریستم... بیایید و من را پیدا کنید. من، شما و مادرتان را توی این کوچه پس کوچههای هزارتویِ قرن بیست و یکم گم کردهام.